شام آخر

ساخت وبلاگ
سکوتت را ندانستم

نگاهم را نفهمیدی

نگفتم گفتنی ها رو

تو هم هرگز نپرسیدی...

شبی که شام آخر بود

به دست دوست خنجر بود

میان عشق و آینه یه جنگ نابرابر بود

چه جنگ نابرابری
چه دستی و چه خنجری

چه قصه ی محقری
چه اول و ... چه آخری...

ندانستیم و دل بستیم

نپرسیدیم و پیوستیم

ولی هرگز نفهمیدیم

شکاره سایه ها هستیم

سفر با تو چه زیبا بود

به زیبایی رویا بود

نمیدیدیم و می رفتیم

هزاران سایه با ما بود...

در آن هنگامه ی تردید

در آن بنبستِ بی امید

در آن ساعت که باغ عشق به دست باد پر پر بود

در آن ساعت هزاران سال

به یک لحظه برابر بود

شب آغازه تنهایی

شب پایان باور بود ٬٬

همسفر باران ...
ما را در سایت همسفر باران دنبال می کنید

برچسب : شام,آخر, نویسنده : hamsafarebarana بازدید : 234 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 10:38