همسفر باران

متن مرتبط با «شام» در سایت همسفر باران نوشته شده است

شام آخر

  • سکوتت را ندانستمنگاهم را نفهمیدینگفتم گفتنی ها روتو هم هرگز نپرسیدی...شبی که شام آخر بودبه دست دوست خنجر بودمیان عشق و آینه یه جنگ نابرابر بودچه جنگ نابرابریچه دستی و چه خنجریچه قصه ی محقریچه اول و ... چه آخری...ندانستیم و دل بستیمنپرسیدیم و پیوستیمولی هرگز نفهمیدیمشکاره سایه ها هستیمسفر با تو چه زیبا بودبه زیبایی رویا بودنمیدیدیم و می رفتیمهزاران سایه با ما بود...در آن هنگامه ی تردیددر آن بنبستِ بی امیددر آن ساعت که باغ عشق به دست باد پر پر بوددر آن ساعت هزاران سالبه یک لحظه برابر بودشب آغازه تنهاییشب پایان باور بود ٬٬,شام,آخر ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها